۱۳۸۷ آبان ۷, سه‌شنبه

on being small and other complexes



از به انتها رساندن کارهام واهمه دارم. مثل اینکه با نوشتن یک فکر روی کاغذ، آن را به دنیا آوردی. در اکثر مواقع من کارهایی را انجام میدم که با انجام دادنش راحت هستم و از "شروع" کردن کارهای جدید طفره میروم. من همیشه فکر میکردم برای نوشتن یک تز یا مقاله، باید یک ایده بسیار درخشان داشته باشم؛ چیزی که نو و اصیل باشد و تغییر ایجاد کند. همین اخلاق به من استرس زیادی را وارد کرده. چون باعث شده که من زیاد رغبتی به نوشتن نداشته باشم. در عوض به شدت علاقه مند به خواندن کارهای دیگران هستم و این در نهایت این روند به یک جور از دست رفتن تمرکز روی کار خودم و سردرگمی و کم شدن انگیزه منجر میشود.



اکثر مشکلاتی که در زندگی من پیش آمده از کمال گرایی و ترس بوده. کمال گرایی و ترس چه ربطی به هم دارند؟

در حقیقت اونچه که فعلا از پسش بر میام خیلی هم پیچیده نیست. اما خوب خیلی هم بدیهی نیست. تصمیم دارم همین ایده های ساده را درست بنویسم حد اقل اینجوری تواناییم در نوشتن یک متن علمی افزایش پیدا میکنه. امروز به استادم میگفتم که کار تحقیقاتی ما خیلی کسل کننده هست. قسمت کوچکی از کار ما از جهت ذهنی ارضا کننده هست و بعد باید زمان زیادی را به نوشتن، شبیه سازی کردن و کلی ریزه کاری بگذرونیم. من واقعا دوست دارم انرژیم صرف انجام کارهای بهتری بشه.

یک جور عطش عجیب به یادگیری در من ایجاد شده. انگیزه هام خیلی زیاد شده اند. احساس میکنم با ناکامی هام در ضمینه های دیگه زندگی تطبیق پیدا کردم و انرژی که از من در مسیرهای دیگه صرف شده ، همه برای کار باقی موندند. به بزرگسالی خوش امدید.

این روزها این دو تا فکر تو ذهنم خیلی میچرخه:

1- نباید برای اینده منتظر باشم، زندگی همینه.
2 - ایا نمیتونم قشنگ تر زندگی کنم. بدون تقلا؟

از آدهمایی که شبیه خودم هستن بدم میاد.

رابطه با مادرم خیلی فرق کرده.
رابطه با همه چیز فرق کرده. من تغییر کردم. به خود جدیدم عادت ندارم. اما این تغییرات بهم اجازه میده با زندگی بهتر کنار بیام اگرچه دوستشون ندارم.

*************************************************************************************

تو هنوز هم با من بازی میکنی. اما من کمتر عصبانی میشم.

دنبال کننده ها