۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه


دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود

تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود

رسم عاشق کشی و شیوه شهر آشوبی

جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود

جان عشاق سپند رخ خود می دانست

و آتش چهره بدین کار برافروخته بود

گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم

که نهانش نظری با من دل سوخته بود

کفر زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت

الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

یارب این قدر شناسی ز که آموخته بود

هیچ نظری موجود نیست:

دنبال کننده ها