عبور

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

طلوع من


وقتی که دلتنگ می شم و همراه تنهایی می رم

داغه دلم تازه می شه، زمزمه های خوندم

وسوسه های موندنم ،با تو هم اندازه می شه

قده هزار تا پنجره ، تنهایی آواز می خونم

دارم با کی حرف می زنم ،نمی دونم نمی دونم

این روزا دنیا واسه من از خونمون کوچیکتره

کاش می تونستم بخونم قده هزارتا پنجره

طلوع من...طلوع من...

وقتی غروب پر بزنه ،موقع ی رفتنه منه

طلوع من...طلوع من...

وقتی غروب پر بزنه ،موقع ی رفتنه منه

حالا که دلتنگی داره رفیق تنهاییم میشه

کوچه ها نارفیق شدن...

حالا که میخوام شب و روز بهم دیگه دروغ بگن

ساعت ها هم دقیق شدن...

طلوع من...طلوع من...

وقتی غروب پر بزنه ،موقع ی رفتنه منه


۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه


بزن آن پرده، اگر چند ترا سیم از این ساز گسسته
بزن این زخمه، اگر چند در این کاسه ی تنبور، نماندست صدایی
بزن این زخمه، بر آن سنگ بر آن چوب
بر آن عشق که شاید بردم راه به جایی
پرده دیگر مکن و زخمه به هنجار کهن زن
لانه ی جغد نگر کاسه ی آن بربط سغدی ز خموشی
نغمه سرکن که جهان تشنه ی آواز تو بینم
چشمم آن روز مبیناد که خاموش در این ساز تو بینم
نغمه تست بزن آنچه که ما زنده بدانیم
اگر این پرده بر افتد من و تو نیز نمانیم
اگر چند بمانیم و بگوییم همانیم

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

شهرام ناظری - کاروان


۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه


دوش می آمد و رخساره بر افروخته بود

تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود

رسم عاشق کشی و شیوه شهر آشوبی

جامه ای بود که بر قامت او دوخته بود

جان عشاق سپند رخ خود می دانست

و آتش چهره بدین کار برافروخته بود

گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم

که نهانش نظری با من دل سوخته بود

کفر زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت

الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آنکه یوسف به زر ناسره بفروخته بود

گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

یارب این قدر شناسی ز که آموخته بود

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

چند این شب و خاموشی؟ وقت است كه برخیزم
وین آتش خندان را با صبح برانگیزم
گر سوختنم باید، افروختنم باید
ای عشق بزن در من، كز شعله نپرهیزم
صد دشت شقایق چشم، در خون دلم دارم
تا خود به كجا آخر، با خاك در آمیزم
چون كوه نشستم من، با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد، آنگاه كه برخیزم
برخیزم و بگشایم ، بند از دل پرآتش
وین سیل گدازان را ، از سینه فرو ریزم
چون گریه گلو گیرد ، از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد، در صاعقه آویزم
ای سایه ! سحر خیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا ، بگشایم و بگریزم
شعر از: ا- سایه


با صدای ناظری

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

دست‌ها خالی، سرها پر باد

"این انقلاب را توده همآهنگ شده در هم آمیخته‌ای پدپد آورده که باید روانشناسی‌اش را شناخت। ما مردمی هستیم با فرهنگ اما در زندگی اجتماعی نادان و ناتوان... در روابط اجتماعی- به خصوص اگر پای سیاست به میان آید، به راحتی و آسانی دشمن یکدیگریم ...یاد نگرفته‌ایم مخالف را تحمل کنیم، نافی غیریم! ویژگی دوم 'خوش خیالی' ماست. خوش خیال اما برکنده از واقعیت. به همین سبب بارها به کوره راه افتاده، به بن بست رسیده و راه رفته را باز گشته‌ایم... گمان نمی‌کنم باد کورش کبیر و داریوش از سر ما خالی شده باشد، یا دوره شاه عباس و صفویه. با شکم گرسنه و دست خالی و سر پر باد و همت عالی!... فقط با حرف می‌خواهیم دنیا را فتح کنیم. آن هم چه حرف‌هایی!... ما از آنجا که آرمان‌های خود را با واقعیت‌ها به اشتباه می‌گیریم، در یکصد سال اخیر چند بار معلق شده‌ایم و سکندری‌های سخت خورده‌ایم... بد جوری اسیر افتخاراتمان هستیم... پس حالا وقت آن رسیده است که بدون تعصب به خودمان و فرهنگ و تاریخ خودمان نگاه کنیم. باید یاد بگیریم که خیالات خوش اما بی حاصل را از سر بیرون کنیم. اگر یاد گرفتیم، می‌مانیم وگرنه معلوم نیست سرنوشتمان چه می‌شود... اسیر خیالات خوش و فخر فروشی و خود بزرگ بینی، یک عیب اساسی دارد. زیبایی و گستردگی فرهنگ واقعی ما در هیاهوی این خودستایی‌ها، گم می‌شود."

شاهرخ مسکوب


۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

جانا ز فراق تو
این محنت جان تا کی؟
دل در غم عشق تو
رسوای جهان تا کی!؟

چون جان و دلم خون شد
در درد فراق تو
بر بوی وصال تو
دل بر سر جان تا کی؟

نامد گه آن آخر
کز پرده برون آیی!؟
آن روی بدان خوبی
در پرده نهان تا کی!؟

بشکن به سر زلفت
این بند گران از دل
بر پای دل مسکین
این بند گران تا کی؟

دل بردن مشتاقان
از غیرت خود تا چند؟
خون خوردن و خاموشی
زین دلشدگان تا کی؟

گر عاشق دلداری
ور سوخته‌ی یاری
بی نام و نشان می‌رو
زین نام و نشان تا کی!؟


عطار نيشابوری شجريان سه‌گاه آسمان عشق



دنبال کننده ها